ناله های نیمه شب تخریبچی شهید، حسن خدمتی
به مناسبت ایام پر برکت و معنوی ماه مبارک رمضان
راوی: غلامرضا رجبی
سه چهارشب بود تب داشتم و زخمم عفونت شدید کرده بود.
شبها نمیتونستم بخوابم و به همین دلیل رفت و آمد یواشکی بچه هارو برای نماز شب میدیدم.
یه شب اول ،شهید_خدمتی رفت با یه فانوس و چند دقیقه بعد هم شهید_مرآتی بلند شد و با احتیاط زیاد اینور و اونورو چک کرد که کسی بیدار نباشه! یه پتو انداخت روی سرش و از چادر رفت بیرون....
یکی دو روز بعد به شهید_علی_مرآتی گفتم : من هم یه شب میخوام باهات نماز شب بخونم اماخدا وکیلی نمیدونم کجا برم کسی نباشه!
اون با تعجب گفت : من از کجابدونم چه جایی بهتره...
من خیلی اصرار کردم و اون هم پذیرفت که همراهش برم.
من فکر میکردم شب ها اون میره پشت مقر_الوارثین که چند تا قبر خالی بود اما وقتی راه افتادیم کمی از چادر دور شده بودیم که رسیدیم پای میدان مین آموزشی که برای آموزش معبر ، بعضی شب ها بچه_های تخریب داخلش معبر میزدند.
دیدم نشست و دست منو هم گرفت که منم بشینم.
اشاره کرد ساکت باش.
بعدشم بادست هدایتم کرد همونجا بشینم..
دوسه دقیقه نگذشته بود که صدای ناله شنیدم...اشک و ناله و ندائی مثل ضجه یا گریه بچه گانه مطول! بی وقفه و با هق هق.
من کپ کرده بودم.علی وقتی دید گیجم با اشاره و چند کلام آرام به من فهموند اگر میخوام نماز شب بخونم ،همونجا،نشسته بخونم!
مشغول نماز شدم . اما حالا صدای گریه شهید مرآتی هم اضافه شده بود...
سجده اول.سجده دوم...دیگه از دو سه طرف ناله بود که میشنیدم...اما کسی به کسی کاری نداشت...چیزی که الان دلم رو میسوزونه ناله شهید_خدمتی بود...زار زار اسم شهدایی رو میبرد که همه شونو نمیشناختم..
خیلیاشون مال گردان تخریب نبودند...
مدام باناله جانسوزی میگفت: خدا: بد کردم....خدا جا موندم...خدا نزن!!خدا نزن!!
اونشب وقتی برگشتیم دیگه نصفه شب سراغ شهید علی آقای مرآتی نرفتم...
چون جای من اونجا نبود.
غلامرضا رجبی